گفتگو با خواهر شهيد موحد دانش به مناسبت سالروز شهادتش:

اگرچه بيست و نه سال از شهادت برادر مي گذرد اما حسرت ديدارش سي و يك سال است كه بر دل خواهر جا مانده؛ مهرباني ها و شوخ طبعي ها، زيباترين يادگاري و خاطراتي است كه در انزواي قلبش نقشي هميشگي بسته... خواهر شهيد عليرضا موحد دانش در گفتگويي صميمانه ازبرادرش فرمانده لشكر 10 سيدالشهدا به مناسبت فرا رسيدن سالروز شهادتش در گفتگو با خبرنگار نويد شاهد مي گويد:

عليرضا كه بود، اختلاف نبود
پر جنب و جوش، مردم دار و خوش برخورد بود. همه را دوست داشت و اگر اختلافي ميان فاميل بود، هرگز ارتباطش را قطع نمي كرد و سعي در رفع كدورت ها داشت. شور و شادابي خاصي داشت و در هر جمعي كه پا مي گذاشت، آنجا را زير و رو مي كرد. شوخ طبع بود اما براي هر چيزي حد و مرزي قائل مي شد.

 
جنگ فرصت با هم بودن را از ما گرفت
رابطه صميمانه اي با يكديگر داشتيم اما جنگ فرصت با هم بودن را از ما گرفت. شهيد كه شد 19 سال بيشتر نداشتم. با اين حال وقتي به مرخصي مي آمد فاصله نبودنش را جبران مي كرد. غم و ناراحتي عليرضا در دلش بود و توي چهره اش پيدا نبود. آن يكباري هم كه ناراحتي را به وضوح در صورتش ديدم، فهميدم اتفاق ناخوشايندي افتاده. بعد از چند لحظه متوجه شدم دوستش غلامعلي پيچك به شهادت رسيده است.

شيطنت هاي يواشكي... 
سربازي كه رفت دلتنگي هايم بيشتر شد.علاقه زيادي به من كه تنها خواهرش بودم داشت. مرخصي كه مي آمد هميشه هديه اي برايم مي آورد و شيطنت هايش را شروع مي كرد. صبر نمي كرد از مدرسه به خانه بيايم. مي آمد نزديك مدرسه و يكدفعه از پشت سر روبه رويم ظاهر مي شد و مرا مي ترساند. من هم آنقدر از آمدنش خوشحال مي شدم كه ديگر سر از پا نمي شناختم.

 
اينم مامانم...
خاطره ي شركت در اولين نماز جمعه اي كه پس از انقلاب در بهشت زهرا (س) برگزار شد هرگز از يادم نمي رود. من و مادر از عليرضا دور افتاديم و مسير را گم كرده بوديم. مادر هنگام راه رفتن سرش را بالا نمي گرفت. همانطور كه مي رفت صدايي به ايشان گفت حاج خانم اشتباه داري ميري از اون طرف برو. مادر تغيير مسير داد و به همان سمت رفت. دوباره همان صدا گفت نا حاج خانم از اين طرف نه بپيچ آن طرف. مادرم همچنان سرش را بالا نمي آورد و به سمتي كه راهنمايي شده بود راهش را كج كرد. دوباره همان صدا گفت اي بابا حاج خانم چرا از اين طرف ميري بايد از اون طرف بري. يكدفعه مادرم عصباني شد و سرش را بالا گرفت تا چيزي بگويد كه ديد صاحب آن صدا عليرضاست كه دارد سر به سرش مي گذار. عليرضا خنديد و گفت حاج خانم آخه چرا سرت رو بالا نمي گيري ببيني طرفت كيه؟ بعد دست مادر را گرفت و برد توي جمع دوستان سپاهي اش. رو كرد به همه و گفت: بچه ها من الان از شما چي مي خواستم؟ نگفتم من مامانمو مي خوام بايد امروز پيداش كنم؟ اينم مامانم....
شوك دوم عليرضا، مادر را از شوك اول درآورد 
كلاس پنجم بودم و به دليل مريضي در خانه استراحت مي كردم. آن موقع سريال "اصغر ترقه" از تلويزيون پخش مي شد و ماسك هاي بازيگر اين مجموعه به بازار آمده بود.هوا سرد شده بود. نفت نداشتيم. مادر عليرضا را با يك پيت به دنبال نفت فرستاد. او هم رفت بازار و يك نقاب اصغر ترقه خريد و با پيت پُر از نفتبه خانه برگش ت. شيطنش گل كرده بود. رفت پشت سر مادر و با حالت خميده گفت اينهم از نفت! مادرم كه فكر كرد يك غريبه وارد خانه شده، ناگهان ترسيد و به طرف اتاق من فرار كرد. حالت شوك به ايشان دست داده بود و احوال خوبي نداشت. بعد از ظهر همان روز من كنار پنجره اتاق ايستاده بودم و بچه هايي كه از مدرسه تعطيل شده بودند را تماشا مي كردم. عليرضا گفت برو كنار من مي خواهم بيرون را نگاه كنم. گفتم نمي روم. محمد رضا هم از راه رسيد. دوتايي گفتند اگر كنار نروي مي گذاريمت لاي پنجره و حفاظش تا له شوي. من هم كوتاه نيامدم. آنها هم نقشه خود را عملي كردند و آنقدر به شيشه فشار آوردند كه شيشه تركيد و روي آنها پاشيد. اين دومين شوكي بود كه به مادرم وارد شد و همين باعث شد از شوك اول خارج، و حالش بهتر شود. با اين افتضاح به بار آمده پدر ناراحت شده بود و مي گفت: نمي دانم از دست اين دوتا پسر چكار كنم...
خودسازي خالي از گوشه نشيني
عليرضا خودسازي را در گوشه نشيني نمي ديد. دائم به فكر كمك رساني به ديگران بود. با اينكه در جبهه مسووليت داشت چيزي به ما نمي گفت. مي گفتم عليرضا توي جبهه چكار مي كني؟ مي خنديد و مي گفت: چوب برمي دارم راه آب را براي رزمنده ها باز مي كنم...
هنوز يك دست و دوپايت مانده!
هر روز صبح با مادر برنامه راديويي را گوش مي كرديم كه آخرين اخبار جبهه را اعلام مي كرد. سال 59 بود و عمليات آزاد سازي بازي دراز.  آن روز هم مثل هميشه منتظر شنيدن اخبار بوديم كه مجري راديو گفت شب گذشته دست راست عليرضا موحد فرمانده عمليات بازي دراز طي درگيري با نيروهاي عراقي قطع شده. مادرم به صورت زد گفت: اي واي دست بچه ام قطع شد.  گفتم مادر اشتباه مي كني فاميلي اين فرمانده اي كه مجري گفت موحد بود نه موحد دانش. با گفتن اين حرفم كمي آرام شد. شب چندين بار با عليرضا تماس گرفتيم اما موفق به صحبت نشديم. وقتي فهميده بود خودش به مادر زنگ زد و گفت: حاج خانم من خوبم چيزي نشده. بعد آرام آرام شروع كرد به گفتن: مادر اگر يك انگشتم قطع شده باشد ناراحت مي شوي؟ مادر گفت: نه عليرضا يك انگشت در راه اسلام چيزي نيست. گفت: اگر دوتا انگشتم از دست رفته باشد؟ باز همان پاسخ را شنيد. گفت اگر سه تا انگشت؟ اينبار مادر گفت اگر يك دستت هم از بين رفته باشد بازهم كم است؛ هنوز يك دست و دوپايت مانده كه در راه اسلام نداده اي. عليرضا نفس راحتي كشيد و گفت: خيالم راحت شد. نمي دانستم چطور بگويم كه مچ دست راستم قطع شده...
آرزوي ديداري كه بر دل ماند...
مرداد ماه سال 62 و دوسالي مي شد كه عليرضا را نديده بودم. براي ادامه تحصيل همسرم به خارج از كشور رفته بوديم. مدتي بود حال خوبي نداشتم و براي همين مادرم به خانه ما آمده بود. بود. مادر همسرم با من تماس گرفت و گفت شما نمي خواهي به ايران بيايي و در مجلس عروسي خواهر شوهرت شركت كني؟ من تعجب كردم و گفتم چه ضرب الاجلي! كي خواستگاري آمد و كي عروسي شد؟! كم كم تلفن ها زياد شد و يكي يكي اقوام و فاميل تماس مي گرفتند و مي گفتند كه شما نمي خواهيد برگرديد؟ به شك افتاده بوديم. مادرم گفت عليرضا شهيد شده من ديشب خواب ديدم...
بالاخره پدر تلفن زد و خبر شهادت عليرضا را داد... به سختي به ايران بازگشتيم و به معراج الشهدا رفتيم. دوست داشتم چهره عليرضا را ببينم و پيكرش را در آغوش كشم. اما متاسفانه نشد و آخرين تصويري كه از برادرم در ذهنم ماند صحنه خداحافظي اش بود كه از پشت شيشه در فرودگاه برايم با لبخند دست تكان مي داد.
عليرضا موحد دانش سال 1337 در تهران به دنيا آمد. سال 1355 بعد از اخذ ديپلم به سربازي اعزام شد و پس از فرمان امام خميني(ره) مبني بر فرار سربازان از پادگانها، وي نيز از پادگان گريخت و به جمع انقلابيون پيوست.
پس از پيروزي انقلاب، در كميته انقلاب اسلامي شميران به فعاليت مشغول شد. فروردين ماه 1358 به عضويت سپاه پاسداران در آمد و ابتدا مأموريت حراست از بيت امام خميني(ره) را بر عهده گرفت. با آغاز غائله كردستان، به آنجا رفت و در چند عمليات پاكسازي عليه ضد انقلابيون شركت كرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و به عنوان جانشين "محسن وزوايي در عمليات بازي دراز حضور يافت و در همين عمليات، يك دستش قطع شد.
پس از عمليات "مطلع الفجر" به مكه معظمه مشرف شد. قبل از عمليات فتح المبين، به تيپ 27 محمد رسول الله (ص) اعزام شد تا به عنوان معاون گردان حبيب بن مظاهر مأموريتش را انجام دهد.
وي پس از خاتمه عمليات فتح المبين، فرماندهي گردان حبيب بن مظاهر را بر عهده گرفت و نقش فعالي در مراحل سه گانه "الي بيت المقدس" و آزادي خرمشهر ايفا كرد.
پس از پايان عمليات بيت المقدس، به همراه قواي محمد رسول الله (ص) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از لبنان، فرماندهي تيپ 10 سيد الشهدا (ع) را بر عهده گرفته، در عمليات "والفجر 1" با اين تيپ وارد عمليات شد و در همان عمليات نيز مجدداً مجروح شد.
عليرضا موحد دانش، عاقبت در تاريخ 13 مرداد 1362 در عمليات والفجر 2 در منطقه(حاج عمران، در حالي كه فرماندهي لشكر 10 سيد الشهدا (ع)را بر عهده داشت به شهادت رسيد.




برچسب ها :